کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

ولنتاین بدترین خاطره زندگیم ...

امروز 25 بهمن و فردا روز عشاق یعنی روز ولنتاینه ,اما من هنوز به یاد یازده سال پیشم ! یازده سال پیش من 25 بهمن که روز ولنتاین هم بود عزیزترین عزیزانم رو از دست دادم !!! از وقتی که باباییت پا توی زندگیم گذاشته همه ولنتاین ها رو برای همدیگه گل و کادو و شکلات خریدیم و با هم شام رفتیم بیرون و باباییت سعی کرده به من خوش بگذره ,اما یه خاری هم توی دلم خلیده ... آخه همیشه صبح ولنتاین ما میریم بهشت زهرا ,آخه مامانی و بابایی من توی همین روز پر کشیدن و ستاره شدن و رفتن تو آسمونااااااااااااااا ! بس که عاشقانه همدیگه رو دوست داشتن ! انقدر خاطره اون روز برام تلخه که دوست ندارم بنویسم تا تو هم تلخ بشی ,اما امروز از صبح همش یاد لحظه مات شدنم پشت گو...
25 بهمن 1391

به بهانه پنج ماهگی ...

یه وقتایی با خودم میگم نکنه دارم خواب میبینم !     نکنه این همه خوشبختی و با تو بودن رو دارم خواب میبینم !؟   نکنه تموم بشی ؟ میترسم ... آره مامان جون ,میترسم ! میترسم از اینکه همه این رویاهای با تو بودن حباب باشه ! میترسم از اینکه نتونم مادر خوبی باشم ! میترسم از اینکه از من راضی نباشی ! میترسم ... مینشینم و نگاهت میکنم و با خودم میگم تو ورووجک چه جوری توی دل من جا شده بودی !؟ نگاهت میکنم و میگم میدونستی قراره من مامانت بشم !؟ بابایی بابات بشه !؟ نگاهت میکنم و از دیدنت سیر نمیشم ... از دیدن چشمهای براق و خوشگلت ... از دیدن تلالو نگاهت ... از دیدن دهان خوشگل و لب های نازت ... از دیدن دست و...
11 آذر 1391